تو آنجا من اینجا
اسیر و پای در بند
تو آنجا من اینجا
دو مجنون و گرفتار
دو در ظاهر سلامت
ولی در سینه بیمار
***
تو آنجا
مرا میجویی اما جز هوا نیست
بجای پیکر من در بر تو
بنرمی میگشایی شعرهایم
که پیچد عطر من در بستر تو
***
صدای پای من می آید از دور
که پر میگیرم از هرجا بسویت
تو میبینی نگاه خسته ام را
که میلغزد برویت
***
ولی افسوس ای دوست
خیال است
من آنجا در کنار تو
محال است
***
تو آنجا من اینجا
من اینجا در دل جمع
ولی محزون و تنها
از این عالم ترا میخواهم و بس
تو را دیوانه ی عشق
تو را بیگانه از هر آشنایی
ترا مست از می دیوانگیها
تو را ای هستی من
تو را ای شور و حال و مستی من
تو را ای خوانده درس مهربانی
تو را ای زندگانی
***
منم بیگانه از هر آشنایی
گریزانم،گریزان
مرا دیوانه می خواهند و رسوا
مرا غمگین و تنها
که شبها همچونان شمعی بسوزم
و بزم حال آنان برفروزم
تو را میخواهم وبس
تو را میخواهم و خندیدنت را
زشوق دیدنم لرزیدنت را
***
دوچشمان ترا میخواهم و بس
پر آتش از حسادت
بدنبال نگاهم
که بر کیست و بر چیست ؟
و چون خندد بچشمت دیدگانم
نگه دزدینت را
***
ولی افسوس ای دوست
تو آنجا
من اینجا در دل جمع
در امیدی محالم
تمام آنچه میخواهم محال است
خیال است